سرلشکر خلبان شهید علیرضا یاسینی

زهرا یاسینی؛ فرزند شهید

در آن زمان که من 5 ساله بودم ، یک روز در عالم کودکانۀ خود با عروسکهایم مشغول بازی بودم . دیدم پدرم در راهرو راه می رود و فکر می کند . پدر آنقدر در عالم تفکر غرق شده بود که نتوانستم او را برای بازی با خود فرا خوانم . چون اکثر وقتها که به خانه می آمد با من بازی  می کرد ویا حرف می زد ، ولی این دفعه بدجوری به فکر فرو رفته بود .


همانطوری که قدم می زد و فکر می کرد . مادرم سر رسید و گفت :

 -  علیرضا ! به چی فکر می کنی ؟

-  چیزی نیست .

- بگو چی شده ، چرا اینقدر غرق تفکری ؟

- می دانی خانم ، خیلی از دوستانم در دوران جنگ شهید شدند از جمله عباس دوران ، حسین خلعتبری و ... من هم خیلی دلم می خواست به جای اینکه در خانه بمیرم توی هواپیما از دنیا می رفتم ! من چون سرگرم بازی خود بودم ، زیاد به جزییات حرفشان توجه نکردم و فقط این چند جمله ای که بین آنها رد و بدل شد در ذهنم نقش بست . هنوز چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که صبح من و برادر کوچکم را به خانه عمویم بردند. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، فقط بعضی از اقوام در گوش هم پچ پچ می کردند و به ما گفتند « برید بازی کنید ! » بدون اینکه ما چیزی بدانیم حوصله بازی نداشتیم . روز بعد وقتی که مادرم را دیدم ، داشت گریه می کرد و عکس پدرم هم در قاب بزرگی جای گرفته بود؛ تازه متوجه شدیم که پدرمان شهید شده و به آرزوی دیرینۀ خود رسیده است .

منبع: کتاب انتخابی دیگر

تحقیق و تألیف : گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقیدتی سیاسی نیروی هوایی ارتش